با اينکه بايگاني کار زيادي نداشت اما پري دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف مي رفت، سر ميز
دوستانش مي ايستاد و اغلب اين جمله را مي شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو
توروخدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامي داشت يا اثر نيروبخشي روي
ديگران مي گذاشت. اين روزها اندک دستي هم به صورتش مي برد و سايه ملايم آبي روي پلک هايش
مي زد که او را بيشتر شبيه دخترهاي افغان مي کرد. ساعت ها براي ما زود مي گذشت و براي پري دير
چون دائم به ساعت روي مچش که در چاقي دستش فرو رفته بود نگاه مي کرد و انتظار مي کشيد. سر
ساعت دو که مي شد آقا بهروز مي آمد توي شرکت و با حجب و حيا سراغ پري را مي گرفت. همه انگار
در اين شادي رابطه با آنها شريکند. منشي شرکت مي گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پري الان مياد، اتاق
آقاي رئيسه.» و آقا بهروز که قد بلندي داشت با پاهاي کشيده و موهايي بين بور و خرمايي روي صندلي
مي نشست و به کسي نگاه نمي کرد. چشم مي دوخت به زمين تا پري بيايد. وقتي پري از اتاق رئيس
مي آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتي وصف ناپذير مي گفت؛ «خوبي الان ميام.»
مي رفت و کيفش را برمي داشت و با آقا بهروز از در مي زدند بيرون. اين حال و هواي عاشقانه تا مدت ها
ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسي و قول و قرارهاي بعدي به ميان مي آمد. قرار شد
در يک شب دل انگيز تابستاني عروسي در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند،
حتي رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبي در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمي کند. بعد از آن بود
که حال و هواي عاشقانه پري جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پري دائم با دخترهاي شرکت حرف
مي زد و نگران بود عروسي خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز
ديگر که دخترهاي دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسي آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده
شاد ولي مضطرب. همه منتظر بودند تا پري را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر
پري با اين بر و رو مي تواند شوهري به اين «شاخي» پيدا کند، پس جاي اميدواري براي بقيه بسيار
بيشتر است. آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پري را مي آورد مي رساند و عصرها او را مي برد ولي
ديالوگ ها کمي عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را مي ديد بالاخره تکه يي بهش مي انداخت؛ درباره
داماد بودنش و از اين حرف هاي بي نمک که به تازه دامادها مي زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد
و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغي اطراف کرج عروسي کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز
غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هايشان را روي هم بگذارند و يک
خانه نقلي بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد.
روز شنبه نمي دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوري توي چشم هاي پري نگاه کنيم. حتي
مي ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقاي رئيس به منشي گفت؛ «قطعاً پري مدتي نمياد، کسي رو جاش
بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پري صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يي شيريني. ته چشم هايش پر از
اشک بود. شيريني را به همه حتي به آقاي رئيس تعارف کرد.